داستان سرایی چطور جان شهرزاد را نجات داد؟ کسب و کار شما را چطور؟
شاید شما هم قصه های هزارویک شب و قصه گویی شهرزاد رو شنیده باشید ولی اصلا فلسفه این قصه رو می دونین که چطور شکل گرفت؟
شروع این داستان به قبل از شروع قصهگویی شهرزاد برمیگرده. شهریار پادشاه ایران بوده و عاشق زنش بوده، اینقدر که وقتی زنش بهش خیانت میکنه، نه میتونه ماجرا رو هضم کنه، و نه میتونه ازش بگذره.
شهریار انتقام خودشو از کشتن زنش شروع میکنه. بعد، تمام زنان حرمسرا رو میکشه. بعد شروع میکنه هر روز دختری زیبا رو به زنی گرفتن، و روز بعد کشتنش. فلسفهش هم این بوده که دیگه به زنی فرصت خیانت به خودش رو نده.
همه دخترای شهر به همین روش کشته شدن و رسید به دختر وزیر پادشاه،که اسمش شهرزاد بود. شهرزاد به جادوی قصهها و توانایی قصهگویی خودش باور داشت و باور داشت که قصهها میتونن جان آدمها رو نجات بدن.
شهرزاد خواهر کوچکی به نام دنیازاد داشت، شب ازدواج، قبل از همبستر شدن با شهریار، از او فرصت میخواد تا قصهای را برای خواهر کوچکترش تعریف کند. آخرین قصه قبل از خواب را. دنیازاد به حضور شهرزاد و شهریار میاد. شهرزاد قصه رو شروع میکنه، اما تمومش نمیکنه. قصه رو تو اوجش قطع میکنه.
شهریار مجذوب قصه شده بود. دلش میخواست باقیشو بشنوه. به شهرزاد شب دیگری فرصت میده تا قصه رو برای دنیازاد تموم کنه. و شهرزاد، هوشمندانه قصهها رو در دل همدیگه میتنه. پایان هر قصهای، شروع قصهی دیگری میشه. از جایی دنیازاد کنار میره، و شهریار تنها شنونده قصههای شهرزاد میشه.
نمیتونم براتون وصف کنم که در جایگاه شهرزاد بودن چه حسی داره. این که یه شب وسط قصهای شهریار خمیازهای کشید، و شهرزاد در لحظه از ترس تا دم مرگ رفت و برگشت. از این که هزار و یک شب بتونی بیوقفه قصه بگی و حواست باشه قصهها تکراری نباشند.
شهرزاد که سرنوشتش در گرو این قصهها بود.حدود سه سال، هزار و یک شب، هرشب برای شهریار قصه میگه و شهریار بعد از پایان این سه سال، با شهرزاد ازدواج می کنه و از کشتن شهرزاد منصرف میشه.
خب؟
فهمیدیم قصه ها و داستانها میتونن حتی انسان رو از مرگ نجات بدن، پس وقتی از معجزه صحبت می کنیم، بی راه نمیگیم.
حالا ادامه بدین و مطلب را تا تهش بخونین، تازه موضوع جذاب شد:
سعید دوست یکی از دوستان ما به خاطر نوع کارش روزهای زیادی را در مسافرت سپری میکند . او به تازگی برای شرکت در یک جسله کاری به سفری رفته بود . در روز آخر سفر قبل از پرواز چند ساعت وقت اضافی داشت و تصمیم گرفت به کافه ای برود و این زمان را در کافه سپری کند . سعید در افکار خودش غرق بود که فردی نزدیک او شد و پیشنهاد داد که با هم قهوه ای بخورند .
سعید در ابتدا از این پیشنهاد تعجب کرد اما چاره ای جز پذیرش این دعوت نداشت. آن فرد بدون لحظه ای تامل به پیشخوان رفت و با دو فنجان قهوه بازگشت . سعید قهوه را نوشید و دیگر هیچ چیزی بعد از آن را به یاد نمی آورد !
این تنها چیزی بود که او قبل از اینکه خودش را در وان حمام هتل پر از یخ ، گیج و منگ ببیند به یاد می آورد .
با تعجب و بی خبر از همه جا نگاهی به اطراف انداخت تا بلکه متوجه شود در وان حمام غرق در این همه یخ چه میکند ؟که چشمش به برگه یادداشت زیر افتاد:
سعید تلفن همراهی که کنار میز گذاشته شده بود را برداشت و به اورژانس زنگ زد موقعیت خودش را توضیح داد . تمام انگشتانش از سرما کرخ و بی حس شده بود . فقط به حرف های مسئول اورژانس گوش میکرد . او به طرز عجیبی این موقعیت برایش آشنا بود . شروع کرد به راهنمایی سعید و گفت : « آقا لطفا با دقت و آرام به کمر خودتان دست بزنید آیا لوله ای از قسمت پایین کمرتان بیرون زده است ؟»
او به آرامی و با ترس دستش را به پشتش برد و در عین ناباوری دید که بله لوله ای از پشتش بیرون زده است !
مسئول اورژانس گفت : « اصلا نترسید ، یکی از کلیه های شما از بدنتان خارج شده است! باید بدانید که در این شهر یک باند سارقین اعضای بدن فعالیت میکنند و این بار شما را هدف قرار داده اند .ماموران اورژانس در راه اند . شما فقط به هیچ وجه از جایتان تکان نخورید !
خوندین؟ حالا چشماتونو ببندین ، حالا باز کنین، یادتونه چه اتفاقی برای سعید افتاده؟ بدون شک با جزئیات کامل میتونین بگین چی شد؟!حتی اونقد ترسیدین که شاید پیشنهاد قهوه کسی رو دیگه قبول نکنین!
وقتی شما داستان میگین تمامی حرفهای شما در ذهن مخاطبتون جا میگیره و حالا متن زیر رو بخونین:
عدم اطمینان آن به منطق و مباحثه اغلب به شدت افراطی است که این امر، دلمشغولانش را دچار آشفتگی کرد و در سطح اول، اقدام به حذف مخالفان و گروه اپوزیسیون کرد.
حتی یک کلمش هم تو ذهنتون موند؟
بنابراین هرچقدر بتونیم، داستان وار درباره متنی که میخوایم بنویسیم توضیح بدیم، خیلی بهتر در ذهن مخاطبامون جا می گیریم.
جالب بود ممنون از شما.